رمان دلبر وحشی

#دلبر_وحشی_پارت_نهم

*وسایلو بیارین
تمام تنم میلرزید و حالم خیلی بد بود
چرا باهاشون بحث کردم؟
چرا جون ستایشو تو خطر انداختم؟
چرا؟
چندتا چوب و شلنگ اوردن.
سرم داشت منفجر میشد.
_نه نه نه
بلند بلند مثل دیوونه ها داد می زدم
_ولش کنید عوضیا چطور جرئت میکنید
*دهنتو ببند سارا
بزنیدش
با شلنگ و چوب افتادن به جونش

#ستایش

ترس تمام وجودمو گرفته بود.
سارا داد میزد ولی از شدت گریه و ترس نمیتونستم صداشو بشنوم.
نای جیغ و فریاد نداشتم.
دست هامو بستن و شروع به زدن کردن درد رو تو کل وجودم حس میکردم.
سوزش شلنگ و چوب هایی ک میزدن.
چه بلایی قراره سرم بیاد؟؟؟
سارا اینجا چیکار میکرد.
کم کم چشام سیاهی رفتن.
فقط یک کلمه و گفتم و یک کلمه شنیدم
"س.. سا.. سارا
_ستایشششششـــــ
و چشام سیاهی رفت و چیزی نفهمیدم. فقط درد حکم فرما بود

#سارا
حالش انقدر بد شد ک بیهوش شد.
دلم میخواست بهشون چیزی بگم. ولی نتونستم فقط کلمه ستایش بود ک تو گوشم میپیچید.
شایان خنده ریزی، کرد و لب زد:
*فهمیدی چ کارایی میتونیم انجام بدیم؟

نفس نفس میزدم همین حرف زدن رو برام سخت کرده بود
بی حال و بی جون بودم
با همون لب های بی جون لب زدم:
_دکتر.. دکتر براش بیارین... دکتر...دکتر
*این دوستت بود بعدی نوبت خودته حواست به زبون و رفتارت باشع
از اون گوشه دایی داشت نگاهم میکرد و با پوزخند گفت:
«البته تورو شایان با روش های خودش تنبیه میکنه»
خنده های شایان بلند شد و صدای خنده هاش کل اتاقی ک هیچ چیزی داخلش نبود پیچید
«برای اولین مرحله میریم ترکیه»
حرفی نزدم، نمیتونستمم بزنم
«اگ دختر خوبی باشی همه زندگی عادیشونو میکنن»
ستایش رو چند تا نگهبان بردن و درو بستن و همه رفتن...
و در سکوت به آینده ای ک انتظارمو میکشید فکر کردم...
«چند ساعت بعد»
در باز شد و....
دیدگاه ها (۳)

رمان دلبر وحشی

رمان دلبر وحشی

رمان دلبر وحشی

رمان دلبر وحشی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط